آقای حاتمی کیا، بگذار که با همین خطاب آغاز کنم تا از نگاشتن بازنمانم؛ چرا که اگر بخواهم آن گونه بخوانمت که در دل به تو میاندیشم دیگر جز آن که نامت را بر زبان بیاورم چیزی برای گفتن نمیماند.
دوست من، میدانم که چه میکشی؛ خوب میدانم، اما تو که در دامنه آتشفشان منزل گرفتهای باید بدانی که چگونه میتوان زیر فوران آتش زیست. ما را خداوند برای زیستنی چنین به زمین آورده است؛ چرا که مرغ عشق ققنوس است که در آتش میزید نه آن که رنگین کمان میپوشد و در بوستانهای عافیت، شکر میخورد و شکرشکنی میکند. مگر سوخته دلی و سوخته جانی را جز از بازار آتش میتوان خرید؟
دوست من! اکنون دیگر جنگی در میان نیست که سربازی و جانبازی، معیار دینداری باشد، پس چگونه میتوان دینداران را از غیر آنها تشخیص داد؟ تو میراث دار امیراسکندریه یکهتاز هستی و من بر این شهادت میدهم.
دلم جواب میدهد، هر کس باید خودش باشد نه دیگری. عقل میگوید، اینکه دیوانگی است و دلم تایید میکند درست است. عقل از کوره به در میرود. او بسیجی را به مسلخ مظلومیتش کشانده است و دلم جواب میدهد، روزگار چنین کرده است. مگر جبهه فاو را در آخرین روزهای جنگ از یاد بردهای. آن چشمهای کور و چهرههای تاول زده؟ مگر این روزها اخبار شهر چرسکا به تو نمی رسد؟ عقل اعتراض می کند هر واقعیت تلخی را که نمی توان گفت و دل پاسخ می گوید هر واقعیتی را که نمی توان به جرم تلخ بودن پنهان کرد و عقل پیروزمندانه می گوید، پس اذعان داری که این فیلم تلخ است؟......
........................................
پ.ن: بیست فرودین سالروز پرواز سید شهیدان اهل قلم
پ.ن: نامه سید مرتضی به ابراهیم حاتمی کیا
پ.ن:نامه دیگر سید مرتضی به ابراهیم حاتمی کیا (حاتمی کیای همیشه استاد)
پ.ن:آقای حاتمی کیا نمی دانم به تو چه بگویم،جز اینکه همان طور بمان؛ اگر چه می دانم زیستنی چنین که تو داری چقدر دشوار است
و عجب جراتی می خواهد.